نامه های من

حرفهای دل

نامه های من

حرفهای دل

داستانی ساده از زندگی مان

به هیزم شکن ماهری کاری دریک تجارتخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد واو قبول کرد.حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش را جزم کرد که تمام تلاشش را به کار بندد و کار را به نحو احسن انجام دهد.

کارفرما  تبری به او داد و او را به محل کارش برد روز اول هیزم شکن قصه ما 15 درخت انداخت.
ادامه دارد...
 کارفرما برای کار خوبش از او تشکر کرد و گفت که اگر همین گونه ادامه دهد پاداش خوبی خواهد داشت.این تشویق باعث شد هیزم شکن در  کارش انگیزه بیشتری پیدا کندروز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار 10 درخت انداخت روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط 7 درخت را توانست قطع کند.
هر روز که می گذشت تعداد درختها کمتر می شدهیزم شکن در کار خود مانده بود بنابراین تصمیم گرفت موضوع را با دوست دانایش در میان بگذارد دوستش پس از شنیدن سخنان او گفت: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟
هیزم شکن گفت: تیز؟؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! چون سرم گرم قطع کردن درخت ها بودم!!!
گاهی در زندگی لازم است که کمی دست از فعالیت برداریم و نگاهی به خود و داشته هایمان بیندازیم. چیزهایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستند . کلید موفقیت این است که هر چند وقت یک بار تبر وجودمان را تیز کنیم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.