نامه های من

نامه های من

حرفهای دل
نامه های من

نامه های من

حرفهای دل

قصه یِ عشق



نیمه شب آواره وبی حس وحال در سرم سودای  جامی

بی زوال،پرسه ای آغاز کردیم در خیال دل به یاد آورد 

ایام وصال،از جدایی یک دو سالی می گذشت یک دوسال

ازعمر رفت وبرنگشت دل به یادآورداول باررا خاطرات
اولین دیداررا آن نظربازی آن اسراررا آن دوچشم مستِ
آهوواررا،همچو رازی مبهمو سربسته بودچون من ازتکراراو
هم خسته بود،آمدوهم آشیان شدبامن اوهمنشینو هم زبان
شدبامن او،خسته جان بودم که جان شدبامن او ناتوان بودو
توان شدبامن او،دامنش شدخوابگاهِ خستگی این چنین آغاز
شددلبستگی،وای ازآن شب زنده داری تاسحروای ازآن 
عمری که بااوشدبه سر،مستِ اوبودم زِدنیا بی خبردم به 
دم این عشق میشد بیشترآمدودرخلوتم دمساز شدگفتگوها
بین ماآغازشد،گفتمش درعشق پابرجاست دل،گرگشایی
چشمِ دل زیباست دل،گرتوزورقبان شوی دریاست دل
بی توشامِ بی فرداست دل،دل زِعشقِ رویِ تو حیران
شده درپیِ عشقِ توسرگردان شده،گفت درعشقت
وفادارم بدارمن تورابس دوست می دارم بدار 
شوقِ وصلت رابه سر دارم بدار،چون تویی مخمور
خمارم بدارباتوشادی می شودغمهای من باتوزیبا
می شودفردایِ من،گفتمش عشقت به دل افزون
شده دل زِجادویِ رخت افسون شده جزتوهریادی 
به دل مدفون شده، عالم اززیباییت مجنون شده 
برلبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از 
سرم بردعقلوهوش،درسرم جزعشقِ او سودا نبود
بهرِکس جزاودراین دل جانبود،دیده جز بررویِ او
بینا نبودهمچوعشقِ من هیچ گل زیبا نبود،خوبیِ
اوشهرهِ آفاق بود،درنجابت درنکویی طاق بود،روزگار
اماوفاباما نداشت طاقتِ خوشبختیِ مارانداشت 
پیشِ پایِ عشقِ ما سنگی گذاشت بی گمان از 
مرگِ ماپروا نداشت، آخرِاین قصه حجران بودو
بس حسرت ورنجِ فراوان بودوبس،یارِمارااز
جدایی غم نبوددر غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سرِپیمانِ خود محکم نبودسهمِ من ازعشق،جز
ماتم نبودبامنِ دیوانه پیمان ساده بست 
ساده ام آن عهدوپیمان را شکست بی خبرپیمانِ
یاری راگسست این خبرناگاه پشتم راشکست 
آن کبوترعاقبت از بند،رست رفت وبادلدارِ 
دیگرعهد بست، باکه گویم که او هم خونِ من
است خسمِ جان وتشنه یِ خونِ من است 
بختِ بدبین وصلِ او قسمت نشد این گدا
مشمولِ آن رحمت نشدآن طلا حاصل به این
قیمت نشد،عاشقان راخوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیرِ بدتدبیر نیست،ازغمش با دود و
دم همدم شدم بادهِ نوشِ غصهِ اومن شدم 
مست ومخموروخراب ازغم شدم زره زره آب
گشتم کم شدم،آخرآتش زددلِ دیوانه را سوخت
بی پروا پرِ پروانه را،عشقِ من ازمن گذشتی 
خوشگذربعدازاین حتی تواسمم رانبر،خاطراتم را
توبیرون کن زِسردیشب ازکف رفت فردا را نِگر
آخرین یکبارازمن بشنوپندبرمن وبرروزگارم دل
مبند،عاشقی رادیرفهمیدی چه سود،عشقِ دیرین
گسسته تاروپود،گرچه آبِ رفته بازآیدبه رود 
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعدازاین هم آشیانت هرکس است
باش بااو یادِتو مارا بس است.